ممنوعیت تملک وثایق تسهیلات گیرندگان بدون رعایت تشریفات قانونی.
همیشه وقتی که فروشگاه را میدید احساس میکرد کرد ثمره ی زحماتش را دریافت کرده. هر زمان که چشمش به هیاهو و تکاپوی مردم می افتاد خدا را در دل شکر میکرد. زندگی با همه ی بالا پایین و پستی و بلندی هایش، شیرینی اش را نیز به او چشانده بود.
از زمانی که فروشگاه را زد سعی کرد تا جایی که میتواند از کالای ایرانی حمایت کند و کار خیر را فراموش نکند. دیدن اینکه هزاران نفر در آن فروشگاه مشغول به کارند و توانسته در حد توانش اشتغالزایی کند و نقشی در حل مشکلات اقتصادی داشته باشد قلبش را گرم میکرد و به آن شادی میبخشید.
اما زمانه انگار سر ناسازگاری گذاشته بود. چند سالی پس از تاسیس فروشگاه، تصمیم گرفت برای گسترش بیشتر کسب و کار وامی را از بانک بگیرد. همه چیز هم خوب پیش میرفت، تا اینکه به دلیل چند مشکل اقتصادی کم کم اقساط بانک به تعویق افتاد.
نفهمید چه شد و چگونه گذشت که بانک به جای اقساط معوقه، ملک فروشگاه را به تملک خود درآورد؛ در حالی که ملک به تملک درآمده، چندین برابر مانده ی وام ارزش داشت.
حالا به فروشگاه سوت و کور و غمزده نگاه میکرد. قفسه ها خالی بودند و هیچ کس در فروشگاه نبود. همین فروشگاه روزگاری پر از رنگ و لعاب جنس های مختلف و رفت و آمد مردم و کارکنان بود.
بعد از این قضیه، تا یک سالی به هر دری زد اما ثمری برایش نداشت. هر لحظه بیشتر نا امید و غمزده میشد و احساس میکرد تمام آرزوهایش در آتش سوخته اند.
این اواخر با وکیل بانکی حرف زده بود و کمی بیشتر قوت قلب گرفته بود. کارها داشتند درست تر پیش میرفتند.
نگاه دیگری به قفسه هایی که با خالی بودنشان غم در دلش مینشاند انداخت. آهی از سر حسرت کشید و با قدم هایی آهسته از فروشگاه خارج شد.