حس و حال دختر آمیزه ایست از شادی کوچکی که در قلبش جوانه زده و عذاب وجدانی که به اون نهیب میزند و میگوید در این شرایط آشوبزده نباید شاد باشد.
۱۰ روز دیگر تا روز عقدش باقی مانده، از چند ماه پیش برای این روز، ساعتها و روزها را میشمرد و حالا در آستانه ی این رویداد بزرگ زندگیاش، همه چیز انگار در هم پیچیده بود.
نمیدانست از کجا و چگونه این مشکلات پیچیده شروع شده بودند، فقط میدانست که حال خانوادهاش خوب نیست. پدرش در آستانه ورشکستگی بود و مشکلات کاری باعث شده بود به بانک بدهکار شود. غم چشمهای پدرش را از فاصله ی زیاد هم میتوانست ببیند. خوب میدانست فشار روانی که پدرش تحمل میکند کم نیست.
از کودکی پیوند عاطفی عمیقی با پدرش داشت. این حجم از حال بد پدرش قطعا نمیتوانست روی او بیتاثیر باشد. در این شرایط مشوش، تنها کاری که میتوانست بکند توکل به خداوند بود.
در چند روز آینده، اوضاع مشوشتر شد. از بانک تماس گرفته بودند و گفته بودند که باید خانه را تخلیه کنند. نمیدانست به پدرش چگونه باید بگوید. میدانست که پدرش با شنیدن همچین چیزی میشکند.
لحظات مثل برق و باد میگذرند و جو هر لحظه سنگینتر میشود.
مادرش سعی کرد آرام آرام قضیه را به پدر بگوید. پدرش بیهیچ حرفی به سمت تلفن رفت و شماره بانک را گرفت. چند دقیقه ای حرف زد. حرف زد و اشکهایش باریدند.
دختر انگار در فضایی مالیخولیایی بود. خود را مسئول تمام این اتفاقات میدانست. اگر او و مراسم عقدش نبودند مسئله عمق کمتری مییافت. دیگر پای آبروی چند ده ساله ی پدرش در میان نبود.
طاقت هر چیزی را داشت جز دیدن اشکهای پدرش. پدری که برایش از جان عزیزتر بود.
آن لحظه، درست یا غلط فکر کرد که اگر مراسم عروسی لغو شود اوضاع بهتر خواهد شد. حتی اگر لغو شدن این مراسم به قیمت خودکشی کردنش تمام شود. از خودش و آن مراسم لعنتی بدش میآمد. به سمت اتاقش رفت. نامه ای برای خانوادهاش نوشت و به آنها گفت که چقدر دوستشان دارد و این کار را برای آنها میکند. سپس از اتاق بیرون رفت و قدم هایش را به سمت آخرین طبقه ساختمان تند کرد. قدم به پشت بام گذاشت. نسیم سردی صورتش را نوازش داد. در تصمیمش مصممتر از آن بود که بخواهد به چیزی فکر کند. روی لبهی پشت بام ایستاد. لبخندی زد و لحظاتی بعد، همانند پرنده ای پر کشید!