راه بانک را پیش میگیرد و با دلواپسی به شاید ها و اما و اگر ها فکر می کند. در سرش آشوبی به پاست. با خود میاندیشد که آیا میتواند بار دیگر کارخانه را ببیند که چرخ تولیدش می چرخد و هیاهوی دستگاه ها و کارگران در آن میپیچد؟ سعی میکند امیدش را از دست ندهد. به تازگی وکیل بانکی گرفته و میداند که میشود کارهایی کرد.
به بانک میرسد. باز هم سر دواندن ها و برو و بیای بیهوده. سر و کله زدن های طاقت فرسا و…
ثمری نیست. باید منتظر اقدامات وکیلش بماند. اینجا انگار هیچکس حواسش به قطره قطره آب شدن او و امید هایش نیست.
خسته تر از هر زمان روی پله های ورودی بانک مینشیند و به رفت و آمد و هیاهوی مردم چشم میدوزد. با خودش فکر میکند که به کدام جرم اینچنین آواره ی بانک و دادگاه شده و مجبور است چنین بار ذهنی و گرفتاری را تحمل کند؟ به راستی که گناه او چه بود؟ تولیدکنندگی و اشتغال زایی؟ گناه کارگرانی که از کار بیکار و محتاج نان شب شده بودند چه بود؟ این قوانین ناعادلانه از کجا آمده بودند و چه کسی آنها را طراحی و تنظیم کرده بود که اینطور تیشه به ریشه ی تولید می زدند؟
آنقدر به این مسائل فکر کرده که احساس میکند مغزش التهاب دارد. از جا بلند میشود و در میان هیاهوی مردم گم میشود؛ به امید روزهایی بهتر.
حال چند ماهی از آن روزها گذشته است. وکیل بانکی اش توانسته بود انحرافات بانک از قرار داد را تشخیص دهد و با اقدامات راهبردی و موثر کارخانه را پس بگیرد.
حالا افسوس میخورد که چرا زودتر به فکر مشورت با وکیل نیفتاده بود.
این روزها وقتی به دستگاه های کارخانه که کار میکنند و چرخ تولیدی که دوباره به کار افتاده و کارگرانی که با خوشحالی به سر کارشان بازگشتند بیش از همیشه احساس شادی میکرد و به درگاه خداوند شکرگزار بود.