آثار مخرب انعقاد قرارداد مشارکت مدنی، جهت تسویه دیون سابق.
از دور به ساختمان کارخانه چشم میدوزد. به قول مادرش انگار رویش خاکستر پاشیده اند. هر زمان جایی سوت و کور و غمزده بود مادرش از این اصطلاح استفاده میکرد.
روزهایی بود که کارخانه اینطور نبود، صدای دستگاهها و هیاهوی کارگران در آن میپیچید و همهی این تکاپوها شور و ذوق زندگی را به کارخانه میبخشید.
اما حالا، این سکوت سنگین و دستگاه هایی که چند وقتی بود کار نکرده بودند بر روحش خش میانداخت.
خودش و زحمات چندین و چند سالهاش هم را اگر نادیده میگرفتی، کارگرانی که نان شبشان را مدیون کار کردن در کارخانه بودند غمگینش میکرد.
همه چیز به یکباره تیره و تار شد. همان وقتی که وام را از بانک میگرفت دلش نوید خوش نمیداد. اما آن لحظه چاره ای جز این نداشت.
خودش را راضی کرد که وام را بگیرد. همه چیز هم خوب پیش رفت تا جایی که به خاطر مشکلات تحریم ها یکی از اقساط وامشان عقب افتاد.
بانک هم انگار که دنبال فرصت باشد، کارخانه و خانه اش را به تملک خود درآورد. حالا که به همهی این ماجراها نگاه میکرد مثل خوابی تلخ بود که نمیفهمید کی شروع شده و کی پایان یافته است. چند سالی تلاش کرده بود و به جایی نرسیده بود.
این اواخر چند نفر به او گفته بودند که اگر وکیل بانکی بگیرد کارها درست تر پیش خواهد رفت. امروز میخواست با یک وکیل ملاقات کند و راجع به کارها صحبت کند. امید کوچکی در دلش زنده شده بود و میدانست که ممکن است کارها درست تر پیش برود.
آرزویش این بود که بار دیگر، تکاپوی سابق کارخانه را به چشم خود ببیند و هیچ چیز نمیتوانست بیشتر از این او را خوشحال و قلبش را گرم کند!