تولید کنندگی همیشه برای او شبیه به یک رویای دور میمانست. رویایی که شرط زیستن او بود. رویایی که به امید رسیدن به آن صبح ها را شب میکرد و تلاش میکرد. شاید آن روزها نمیدانست که پیچ و خم این مسیر، چقدر میتواند پیچیده و دشوار باشد. شاید نمیدانست که در این دیار جایی برای تولید کننده وجود ندارد. نمیدانست که در این مسیر، حمایت که نمیشود؛ هیچ! سنگ هایی که جلوی پایش میاندازند هر روز و هر لحظه بیشتر و بیشتر خواهد شد.
روز به روز بر تلاشش میافزود و سرانجام؛ روزی فرا رسید که رویایش به حقیقت پیوست. اما طولی نکشید که به تمام مشکلات متعددی که یک تولید کننده میتواند داشته باشد پی برد.
او در این راه از جان مایه گذاشت. اما…حتی زمانی که نهایت توانش را به کار گرفت؛ زور قیمت بالای مواد اولیه، تحریم و سودهای کلان بانکی بیشتر بود. او خیلی زود طعم شکست را چشید. با آنکه با تمام توانش تلاش کرده بود.
حالا سهم او چیزی نبود جز حسرت و آهی عمیق.
همه چیز دست به دست هم داد تا بدهی هایش به بانک زیاد شود و بانک کارخانه را توقیف کند. حالا چند ماهی بود که کارخانه تعطیل شده بود و دیگر صدای جنب و جوش دستگاه ها از آن شنیده نمیشد.
با این حال، در میان تمام ناامیدیها، نور امیدی قلبش را روشن کرده بود. توانسته بود وکیل بانکی بگیرد و کار را به صورت جدیتر پیگیری کند. کسی چه میدانست! شاید روزهای خو ِش لمس رویا دوباره بازگردند و این بار، تلاش ها به ثمر بنشیند.