با پاهایش روی زمین ضرب گرفته و با استرس منتظر است. لحظه ها کش میآیند و او بیشتر از هر زمان دیگری کلافه شده.
یادش نمیآید که این چندمین باری است که اسیر این اداره و شلوغیهایش شده و آخرش هم تمام تلاش هایش بی ثمر مانده است. با خودش فکر میکند که احساس نامرئی بودن دارد. انگار که سایه است. اینجا هیچکس او را نمیفهمد. هیچ کس او را نمیشنود
همه چیز به یکباره به هم ریخت. هنوز هم میتواند روزهایی را به یاد بیاورد که همه چیز خوش و خرم بود و از هیچکدام این استرس و تلخی ها نشانی وجود نداشت.
روزهایی که چرخ تولید کارخانه میچرخید و او پر از شور و نشاط بود. روزهایی که ثمرهی تلاشهایش را به چشم میدید.
و اما حالا معلوم نبود از کجا و به چه جرمی همه ی زندگیش دود شد و به هوا رفت. به خاطر اعتمادی اشتباه، کارخانه که هیچ؛ تمام اموال و املاک شخصیش نیز تملک شد.
هنوز هم بعد از این همه رفت و آمد نمیدانست چگونه و با کدام منطق بابت بدهیای ۶ میلیاردی که تسویه هم شده، املاکی به ارزش حداقل ۶۰ میلیارد مصادره میشود؟
در این چند سال خودش را به معنای واقعی به آب و آتش زده بود اما دریغ از ذره ای ثمر!
زندگیاش در حال فروپاشی بود و او تحمل اینهمه فشار را نداشت. این اواخر وکیل بانکی گرفته بود و او توانسته بود با تشخیص انحرافات بانک از قرارداد، کارها را کمی بیشتر پیش ببرد.
منشی صدایش میزند. کتش را از روی صندلی برمیدارد و به سمت در اتاق میرود. به این امید که این بار درد او را بشنوند.